فلسفه هفت سین

تقدس عدد هفت در نزد بسیاری از ملل و اقوام بشری مورد توجه بوده است مانند: هفت آسمان ، هفت دریا، هفت شهر عشق ، هفت روز هفته و... این عدد در باورهای دینی و اعتقادات مذهبی نیز از قداست خاصی برخوردار است : هفت موضع نمازگزار، هفت تکبیر در صفا و مروه ، هفت سلام قرآن ، هفت فرشته یا ملک موکل ، هفت موضوع قرآن (وعد، وعید، وعظ، قصص ، امر، نهی و ادعیه) و... هفت سین سفره نوروز نیز از دیگر «هفت »های مورد توجه در فرهنگ و آداب و رسوم عید نوروز است. در آذربایجان ساعاتی به تحویل سال نو مانده ، زنان و دختران خانواده با گستردن سفره اقدام به چیدن و تزیین سفره نوروزی یا سفره هفت سین می کنند. این سفره همان گونه که از نام آن پیداست با هفت سمبل نمادین که با حرف «س» شروع می شوند به اضافه برخی نمادهای دیگر چیده می شود: سبزه ، به عنوان نشانه سرسبزی / سنبل ، نماد خوشبو بودن / سیب ، نشانه عشق و دلدادگی / سکه ، نماد برکت و دارندگی / سنجد، نشانه عشق و دلباختگی / سمنو، نشانه و نماد شیرینی / سیر، نماد تندرستی و سلامت / آب ، نشانه بی رنگی و حیات / ماهی زنده ، نماد شادابی و زندگی / آیینه ، نماد صداقت و یکرنگی / قرآن ، نماد دین باوری و خداجویی / شمع ، نماد نور و روشنایی / تخم مرغ ، تمثیلی از نطفه و باروری و....

چند کلمه از گوته

اگر به انسان همان جوری که هستند نگاه کنید بدتر می شوند اما اگر به انسان طوری نگاه کنید که می تواند باشد در این صورت او تبدیل به انسانی می شود که باید باشد .

 

 

اگر به دنبال بهانه هایی برای شاد زیستن باشید آنها را پیدا خواهید کرد و اگر به دنبال دلایلی برای توجیه افسردگی های خود باشید باز هم آنها را خواهید یافت. شما همان چیزی را می یابید که دنبالش می گردید.

 

 

شاد زیستن از خود ما آغاز می شود . وقتی شاد هستیم و زندگی مان در مسیر مثبت به پیش می رود دوستان و همراهان شاد را به سوی خود جذب می کنیم.

 

 

وانمود کنید که هر اتفاقی در زندگی شما هدفی را دنبال می کند به این ترتیب حتی برای یاس ها و ناامیدیها هم هدفی وجود خواهد داشت هر مصیبتی در زندگی پیش از آنکه یک مصیبت باشد فرصت و موقعیتی است که در انتظار تغییر عقیده شماست . ما برای تنبیه شدن به دنیا نیامده ایم بلکه برای آموختن آمده ایم.

تنهای تنها

من از تنهایی خویش گریزانم به ناکجا

اگر کلامیست، همه حرف دل است !! نه حرف دل مردم

به خدا عشق به رسواشدنش می ارزد وبه مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفترقلب مرا واکنو نامی بنویس سند عشق به امضا شدنش می ارزد

به تو می اندیشم

از تو ای شادترین

ای تازه ترین

توکه سرسبزترین منظره ای

توکه سرشارترین احساسی

توکه سنگ صبورم بودی

درتمام لحظاتی که خدا شاهد اندوهم بود

به تو می اندیشم

به تو میبالم و از تو میگیرم

هرچه انگیزه درونم دارم

من شباهنگام

آندم که ترا نزد خودم میبینم

بهترین ارامش . برترین خواهش و احساس نیاز

در درونم میجوشد

روزها میگذرد

عشق ما رو به خدایی شدن است

رو به برتر شدن از هر حسی

که در این عالم خاکیست

دوستت دارم از همین نقطه خاکی تا عرش

                                        از زمین تا به خدا

زندگی کنید

 

یادمان نرود زندگی کنیم.

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی

نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.دادزد و بد وبیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد،جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:

   !! عزیزم بدان که یک رزو دیگر را هم از دست دادی         

تمام روز را به بد و بیره و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن..

لابه لای هق وهقش گفت: اما با یک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد.....؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید.

و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

                                  .حالا برو و زندگی کن                                

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، زندگی از لای انگشتانش بریزد

قدری ایستاد..... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم..

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود،می تواند بال بزند، می تواند، پا روی خورشید بگذارد و می تواند... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما..... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید  و به  آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:

 

او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.

  

به که باید دل بست؟

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

سینه ها جای محبت، همه از کینه پر است

هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را

گرم، پاسخ گوید

نیست یکتن که در این راه غم آلوده عمر

قدمی، راه محبت پوید

***

خط پیشانی هر جمع، خط تنهائیست

همه گلچین گل امروزند

در نگاه من و تو حسرت بیفردائیست

***

به که باید دل بست ؟

به که شاید دل بست ؟

نقش هر خنده که بر روی لبی میشکفد

نقشه یی شیطانیست

در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد

حیله پنهانیست

***

زیر لب زمزمه شادی مردم برخاست

هر کجا مرد توانائی بر خاک نشست

پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق

هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شکست

به که باید دل بست؟

به که شاید دل بست؟

***

خنده ها میشکفد بر لبها

تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی

همه بر درد کسان مینگرند

لیک دستی نبرند از پی درمان کسی

***

از وفا نام مبر، آنکه وفاخوست، کجاست ؟

 

ریشه عشق، فسرد

واژه دوست، گریخت

 

سخن از دوست مگو، عشق کجا ؟ دوست کجاست ؟

***

دست گرمی که زمهر

بفشارد دستت

در همه شهر مجوی

گل اگر در دل باغ

بر تو لبخند زند

بنگرش، لیک مبوی

لب گرمی که ز عشق

ننشیند بلبت

به همه عمر، مخواه

سخنی کز سر راز

زده در جانت چنگ

بلبت نیز، مگو

***

چاه هم با من و تو بیگانه است

نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند

درد دل گر بسر چاه کنی

خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند

گر شبی از سر غم آه کنی

***

درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن

درد خود را به دل چاه مگو

استخوان تو اگر آب کند آتش غم

آب شو، « آه » مگو

***

دیده بر دوز بدین بام بلند

مهر و مه را بنگر

سکه زرد و سپیدی که به سقف فلک است

سکه نیرنگ است

سکه ای بهر فریب من و تست

سکه صد رنگ است

***

ما همه کودک خردیم و همین زال فلک

با چنین سکه زرد

و همین سکه سیمین سپید

میفریبد ما را

هر زمان دیده ام این گنبد خضرای بلند

گفته ام با دل خویش:

مزرع سبز فلک دیدم و بس نیرنگش

نتوانم که گریزم نفسی از چنگش

آسمان با من و ما بیگانه

زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه

 

***

شاخه عشق، شکست

آهوی مهر، گریخت

تار پیوند، گسست

به که شاید دل بست ؟

به که باید دل بست ؟